سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیگانه ، دختری در میان مردمان

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یک ذهن آشفته با توهم فلسفه!

    نظر

لباس های ارغوانی ، موهای طلایی ، چشمان روشن به رنگ آسمان ، میزهای ماهوتی و والان های ابریشمی ... "برخورد" دانیل استیل را می خوانم. وقت تلف کردن است. فیلم دیدن را بیش تر دوست دارم. امروز فیلمی که گذاشته بودند، کمدی بود. یک فیلم فرانسوی... دوستانم را برای خندیدن بردم و خودم بیش تر دیدم و اندیشیدم... jour de fête .
آرزوی محالی است رسیدن به جایگاهی که بتوانی مطمئن باشی راهی که برگزیده ای، حقیقتاً درست است اما می توانی مطمئن باشی که این راه متعلق به توست. و حالا راه من نیز مختصّ من است. کار، پول، علم، عشق و دانشگاه. احمقانه است با این وجود امروز به دوستم گفتم که از تک تک لحظاتم لذت می برم. گفت نمی ترسی که پشت پا می زنی به همه چیز؟ و بعد گفت که یا خیلی شجاعی و یا خیلی دیوانه. و من فقط خندیدم. این روزها خندیدن را زیاد تجربه می کنم. چاره ی دیگری نیست. خدا هم این دور و برها نیست. می گویم خدای تو مرا گم کرده. به جهنم! امشب فیلم می بینم و فردا تا ظهر می خوابم و بعد دوری در دانشگاه می زنم . باید به کتابخانه بروم (همان که می گویند بزرگترین است در خاورمیانه!) ، "برخورد" را بدهم و ""Art of Philosophy بگیرم.
آخر حرف این که متن امشبم را با بک گراند "مدونا" نوشته ام. اگر کمی شبیه واگویه های یک ذهن مشوش است، نترس. امشب خسته تر از همیشه ام. خستگی چه قدر شیرین است!