سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیگانه ، دختری در میان مردمان

صفحه خانگی پارسی یار درباره

سال نو به پایان می رسد...

دوستی های جدید گاه آدم را از پای در می آورد ... گاه برای نگاه ها و حرف های نه چندان پر معنا باید چه راه های دور رفت و چه خشم ها و خصم ها را از پیش رو برداشت. خنده دار است! می توانم به ازای همه ی روزهای تعطیلی که پشت سر گذاشتم و از خود راندم، لغت بسازم. می توانم برای تک تک آن ها که می شناسم و نمی شناسم، واژه واژه جمله ردیف کنم. عجب دنیای بی در و پیکریست این زبان! حریم من هم به اندازه ی همه ی دور و بری هایم است از این دنیا... می توانی حس ضعیف و کورسوی عاطفی گمشده در این متن را بخوانی؟ می توانی ببینی که می نویسم؟

سال هم نو می شود. آدم ها همان هایند که بودند. نو شدن را نمی دانیم. رمز تازه ماندن را از ما دزدیده اند. برای پیدا کردنش حتی یک قدم ناموزون، یک حرکت ناهماهنگ و متضاد هم از ما سر نمی زند. چه آدم های نحس و متعفنی! سال نو می شود و ما نو نمی شویم . می ترسیم از نو بودن... می ترسیم از شنا بر خلاف جریان آب. برای تاسف خوردن آماده ایم اما برای شاد بودن، نه! سال من با دو هفته ی اولش آغاز نمی شود. سال را باید با یک نگاه متفاوت آغاز کرد. باید شروع کرد به قدم زدن و دیدن... دیدن نادیدنی ها. می مانیم و در منجلاب حسادت های کورکورانه غرق می شویم... لا به لای این همه تکرار عذاب آور پِرِس می شویم... آه می کشیم... می میریم... و ککمان هم نمی گزد! کاش می دیدیم چه طور می توان عاشق بود به بودن انسان. یک لحظه از این روزهای سرشار از زندگی و شور و حرارتم را به عمری زنده بودن این چنینی، نمی دهم... .


کلاه فرانسوی

    نظر

امروزم طولانی بود. تصمیم گرفته ام روزهای بیشترم در دانشگاه باشد. و چرخیدن و غوطه خوردن مرا در میان آدم های از جنس خودم ... گرچه دور اند از من این آدم ها. نزدیکی شان نیازمند بهانه ای ست و امروز بهانه دستم بود. به محفلی رفتم که مدت ها از آن دور بودم. رهایش کرده بودم و حالا باز نوبت دور هم بودن و دور هم ماندن شده است. خوشحالم از برگشتنم. از دیدن چهره های آشنای همیشگی و خنده هایشان و حرف های آشنای قدیمی که مدت ها بود نشنیده بودم... از چهره های جدید مشتاق و فیلسوفان به ظاهر دانشجو... سعی می کنی دوستشان داشته باشی و بخندی با این جمع. دکمه ی زنگ آسانسور را می زند و می خندد. پله های تاریکِ هفتِ غروبی را دو نفری و چند نفری طی کردن و حرف بی ربط نزدن. دوست دارم بمانم. خانه را می گذارم برای بعد. امروز برای من روز فیلم های دیده شده و برگه های سیاه شده با خطوط درهم و بونژور گفتن های با صفا اما خالی از محبت بود. شال و کلاه می کنم برای فردای دیگری که صبحش را می توان تا 8:45 و بلکه بیشتر هم خوابید و بعد صبحانه ای در فراغت تمام و بادی که پرده های اتاق را به صورتت می زند... دوستانم برای شام منتظر می مانند و این دوست داشتنی است. حیف که ماندنی نیست!


شنبه های نارنجی من

نمایشگاه بودم امروز؛ نمایشگاه مواد غذایی، شیرینی و شکلات، و نمایشگاه فرش. قاشق قاشق می دادند به خورد ملت، که تست کنید و بخرید. چندان دست پُر برنگشتیم. خرجم این روزها زیاد شده، جزوه های دانشگاه و شارژ ژتون غذا، و بلیط اتوبوس هم که تصاعدی بالا می رود و ... . آه، تعطیلات آخر این هفته را هم هر طور بود گذراندیم، با دوستان. هفته ام قرمز بود. اتفاقات خوب داشتم و بدهایش را به فال نیک گرفتم و قرمزتر شد! دوستش داشتم. حیف که زود گذشت. هفته ی بعدی را نارنجی شروع خواهم کرد. بستگی به احوالات درس و استاد و کلاس های خواب آورِ هشتِ صبحی ام دارد. استاد می گوید: کوئیزِ ناگهانی می گیرم که همیشه آماده باشید. و بعد نگاهی به قیافه های خسته و بی حس و حالمان می اندازد و ادامه می دهد: دوشنبه کوئیز می گیرم. فردا اما هنوز شنبه است. از این ستون تا آن ستون هنوز دو روز و نصفی مانده! فردا هنوز شنبه است و موعد عصرهای کسل کننده زیر آفتاب بی رمق و ورق زدن یک رمان تکراری برای پر کردن اوقات بیکاری، آن هم فقط چون در و دیوار خوابگاه دیگر بعد از سه سال برایت عذاب آور تر از آن است که تا قبل از تاریکی هوا به آن باز گردی. و قطره های ریز آب فواره های وسط دانشگاه که به صورت آدم می پاشد و گهگاه که از کنارش رد شدی و بُرد آب نگرفتت، پیروزمندانه سر بلند می کنی و ... فردا هنوز شنبه است و موعد سحرخیزی های ناگوار و چرت زدن های ماهرانه جلوی چشم استاد. شنبه است و یک فنجان چای بعد از کلی دوندگی و در به دری بین ساختمان دانشکده ها و بعد از یک دنیا پچ پچ های تمام نشدنی ته کلاس های اختصاصی، چه قدر می چسبد!


یک ذهن آشفته با توهم فلسفه!

    نظر

لباس های ارغوانی ، موهای طلایی ، چشمان روشن به رنگ آسمان ، میزهای ماهوتی و والان های ابریشمی ... "برخورد" دانیل استیل را می خوانم. وقت تلف کردن است. فیلم دیدن را بیش تر دوست دارم. امروز فیلمی که گذاشته بودند، کمدی بود. یک فیلم فرانسوی... دوستانم را برای خندیدن بردم و خودم بیش تر دیدم و اندیشیدم... jour de fête .
آرزوی محالی است رسیدن به جایگاهی که بتوانی مطمئن باشی راهی که برگزیده ای، حقیقتاً درست است اما می توانی مطمئن باشی که این راه متعلق به توست. و حالا راه من نیز مختصّ من است. کار، پول، علم، عشق و دانشگاه. احمقانه است با این وجود امروز به دوستم گفتم که از تک تک لحظاتم لذت می برم. گفت نمی ترسی که پشت پا می زنی به همه چیز؟ و بعد گفت که یا خیلی شجاعی و یا خیلی دیوانه. و من فقط خندیدم. این روزها خندیدن را زیاد تجربه می کنم. چاره ی دیگری نیست. خدا هم این دور و برها نیست. می گویم خدای تو مرا گم کرده. به جهنم! امشب فیلم می بینم و فردا تا ظهر می خوابم و بعد دوری در دانشگاه می زنم . باید به کتابخانه بروم (همان که می گویند بزرگترین است در خاورمیانه!) ، "برخورد" را بدهم و ""Art of Philosophy بگیرم.
آخر حرف این که متن امشبم را با بک گراند "مدونا" نوشته ام. اگر کمی شبیه واگویه های یک ذهن مشوش است، نترس. امشب خسته تر از همیشه ام. خستگی چه قدر شیرین است!


خودکشی ممنوع!

تنهایی را دوست ندارم در حالی که بی نهایت به من وابسته است. دوستم دارد و بی وقفه در صدد است که خود را به من نزدیک و نزدیک تر کند. آه تنهایی... . چند روز گذشته را خانه بودم. خانه مأمن آرامی نیست. گرچه شاید برای خیلی ها باشد و باید باشد. با این حال زیر سقف خانه ای که به اهالی آن باید بگویم: خانواده... این جا تنهایی بیش از هر جای دنیا آزارم می دهد. در میان عزیزانم اکنون من تنهاترین تنها هستم. در جایی دیگر که باشم، می توانم زندگی کنم. بی آن که نیازمند پاسخ گویی باشم. می نویسم. می خوانم. عاشق می شوم. دیده می شوم. دیوانگی را فریاد می زنم و آن گاه که دیگرانم کارهای مهم تری داشته باشند، به آرامی رنگ می بازم و فراموش می شوم. و این وقت هاست که باید فکر چاره بود. گاه به کار پناه می برم و گاه گاهی نیز به درس. اگرچه کار همیشه هست. نیازمند تنوع می شوم و باز می گذارم چهره ی متفاوتی ظاهر شود و تا مدتی اطرافیانم را مشغول می کنم. چه می شود کرد؟ باید زنده بود و زندگی کرد. گرچه دوستانم گاه مرا به عدم ثبات عقیدتی متهم کرده اند و یکی بار هم یکی گفت: نمی توانی مثل بقیه باشی و کمتر دردسر بسازی؟! آه که این دوستان چه قدر دوست داشتنی و قابل اعتمادند! به مرور یاد می گیرم که در این دنیا تنها می توانم به خویشتن خود اعتماد کنم. به تدریج می فهمم که آدمیزاد کثیف ترین موجود روی زمین است. نه تحمل مخالفت دارد و نه تاب اعتراض. وای از این ثبات لعنتی! فقط بگذار همه چیز همان طور که تا به حال بوده و هست ادامه یابد. به دنبال هیچ نشانه ی عجیب و غریب و شک برانگیزی نباش که نابود خواهی شد. چه فکر کرده ای بیچاره؟ قانون ساده ی هستی را فراموش کرده ای که اگر خوب نباشی، بی شک در گروه بدها دسته بندی می شوی و بدها چه سرنوشت دردناکی در میان شعله های آتش و سنگ های گداخته خواهند داشت؟! سعی نکن خودت باشی که عذاب الیم خواهی شد! شاید به این بیندیشی که داری دست نوشته های دختر افسرده ی بی هویت از همه جا رانده ای را می خوانی که پیش از آن که چند قرص خواب آور ناقابل را بالا بیندازد یا قبل از کشیده شدن نرم و بی صدای تیغ ریش تراش بر مچ دست چپش، گفته چند خطی بنویسم و بعد... ! نه عزیزم! البته که تو در اشتباهی! من برای مستقل بودن و آزاد زیستن راه های زیادی می شناسم. زندگی دوست داشتنی است. یا خب اگر هم نباشد، لااقل قابل تحمل است. به یک بار امتحان کردنش که می ارزد. خانه جای من نیست. اما دنیا که تماماً به وسعت خانه ی من نیست!


نسکافه با طعم مریلین منسون

امروز روز من بود. برای تمام لحظات امروزم از خودم متشکرم. زن کافه دار می گفت: "دوره زمانه عوض شده. باید جنس های بیشتری سفارش بدهیم." و من که مشغول طراحی بودم، نوک اتود را روی کاغذ کشیدم و اندکی فشار دادم تا رد محکم تری بر جای بماند. باید لحظات را به زنجیر کشید. اگر می شد همه ی ثانیه ها و لبخند ها و گفته ها و نگفته ها را به بند کشید و ماندگار کرد، چه قدر همه یادمان می ماند که کجاییم و چه می کنیم و باید چه کنیم. آدمی فراموشکار است؛ با این حال او آدم است. انسانیت ناهموارترین راه برای پیمودن نیست بلکه شاید به گفته ی کسی، بیراهه ای است که هرگز نباید پیمود. تا هنگامی که انسان نشده ای ، برای بودن و برای زندگی کردن تلاش می کنی اما آن هنگام که به توهم خود به انسانیتت رسیدی، دیگر تلاش معنایی نخواهد داشت. و من همین لحظه های بدون انسانیت را ترجیح می دهم. یک فنجان کافی میکس داغ با پیراشکی ... یک لحظه ی اساطیری تکرار ناپذیر با طعم مریلین منسون با ولوم بالا. من این را ترجیح می دهم. آدمیت بدون احساس کمال طلبی را ترجیح می دهم. پرتره ی زن جوان را به زن کافه دار می دهم و او با لبخند ساده لوحانه اش کاغذ را مچاله می کند و در جیب پیش بند چرک و پر لک و پیسش می چپاند. با این وجود من این را بر می گزینم. آدمیت را با افتخار بر می گزینم. انسان بودن، کور کردن قوه های تخیل و خشونت است؛ و خشونت لذت بخش ترین نوع احساس. انسان بودن محال است. آدم باش!


nobody

دلم می خواهد فریاد بزنم. شکایت کنم. کاش می توانستم هر چه در ذهن دارم بر زبان آورم اما حیف که دنیا کوچک تر از آن است که بتواند تمام ذهنیات لااقل یک نفر را همزمان در خود نگه دارد و از هم نپاشد... و آدم ها از آن هم کوچک تر. و سطح فهم و مهر و عشق آدم ها حتی به قدر بالارفتن یک پرنده ی کوچک در آسمان هم ارتفاع ندارد. کاش می توانستم فریاد بزنم و کسی نمی پرسید چرا. کاش فریاد می زدم و کسی مرا در آغوش می فشرد. کاش فریاد می زدم و کسی با من همصدا می شد. کاش فریاد می زدم و کسی فریادم را خاموش می کرد، اما نه از روی زور یا تر س یا خشم، بلکه از روی محبت. کاش می توانستم. اما هزار افسوس که آدم ها آن چنان سرگرم دنیاهای کوچک و سطحی خویش اند که جایی برای یک دختر تنها حتی در پشت دیوارهای ذهنشان نیز وجود ندارد. چون یک دختر همیشه یک دختر است.

 

Nobody wants to be lonely. Nobody wants to cry. But…