سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیگانه ، دختری در میان مردمان

صفحه خانگی پارسی یار درباره

کلاه فرانسوی

    نظر

امروزم طولانی بود. تصمیم گرفته ام روزهای بیشترم در دانشگاه باشد. و چرخیدن و غوطه خوردن مرا در میان آدم های از جنس خودم ... گرچه دور اند از من این آدم ها. نزدیکی شان نیازمند بهانه ای ست و امروز بهانه دستم بود. به محفلی رفتم که مدت ها از آن دور بودم. رهایش کرده بودم و حالا باز نوبت دور هم بودن و دور هم ماندن شده است. خوشحالم از برگشتنم. از دیدن چهره های آشنای همیشگی و خنده هایشان و حرف های آشنای قدیمی که مدت ها بود نشنیده بودم... از چهره های جدید مشتاق و فیلسوفان به ظاهر دانشجو... سعی می کنی دوستشان داشته باشی و بخندی با این جمع. دکمه ی زنگ آسانسور را می زند و می خندد. پله های تاریکِ هفتِ غروبی را دو نفری و چند نفری طی کردن و حرف بی ربط نزدن. دوست دارم بمانم. خانه را می گذارم برای بعد. امروز برای من روز فیلم های دیده شده و برگه های سیاه شده با خطوط درهم و بونژور گفتن های با صفا اما خالی از محبت بود. شال و کلاه می کنم برای فردای دیگری که صبحش را می توان تا 8:45 و بلکه بیشتر هم خوابید و بعد صبحانه ای در فراغت تمام و بادی که پرده های اتاق را به صورتت می زند... دوستانم برای شام منتظر می مانند و این دوست داشتنی است. حیف که ماندنی نیست!