سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیگانه ، دختری در میان مردمان

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شنبه های نارنجی من

نمایشگاه بودم امروز؛ نمایشگاه مواد غذایی، شیرینی و شکلات، و نمایشگاه فرش. قاشق قاشق می دادند به خورد ملت، که تست کنید و بخرید. چندان دست پُر برنگشتیم. خرجم این روزها زیاد شده، جزوه های دانشگاه و شارژ ژتون غذا، و بلیط اتوبوس هم که تصاعدی بالا می رود و ... . آه، تعطیلات آخر این هفته را هم هر طور بود گذراندیم، با دوستان. هفته ام قرمز بود. اتفاقات خوب داشتم و بدهایش را به فال نیک گرفتم و قرمزتر شد! دوستش داشتم. حیف که زود گذشت. هفته ی بعدی را نارنجی شروع خواهم کرد. بستگی به احوالات درس و استاد و کلاس های خواب آورِ هشتِ صبحی ام دارد. استاد می گوید: کوئیزِ ناگهانی می گیرم که همیشه آماده باشید. و بعد نگاهی به قیافه های خسته و بی حس و حالمان می اندازد و ادامه می دهد: دوشنبه کوئیز می گیرم. فردا اما هنوز شنبه است. از این ستون تا آن ستون هنوز دو روز و نصفی مانده! فردا هنوز شنبه است و موعد عصرهای کسل کننده زیر آفتاب بی رمق و ورق زدن یک رمان تکراری برای پر کردن اوقات بیکاری، آن هم فقط چون در و دیوار خوابگاه دیگر بعد از سه سال برایت عذاب آور تر از آن است که تا قبل از تاریکی هوا به آن باز گردی. و قطره های ریز آب فواره های وسط دانشگاه که به صورت آدم می پاشد و گهگاه که از کنارش رد شدی و بُرد آب نگرفتت، پیروزمندانه سر بلند می کنی و ... فردا هنوز شنبه است و موعد سحرخیزی های ناگوار و چرت زدن های ماهرانه جلوی چشم استاد. شنبه است و یک فنجان چای بعد از کلی دوندگی و در به دری بین ساختمان دانشکده ها و بعد از یک دنیا پچ پچ های تمام نشدنی ته کلاس های اختصاصی، چه قدر می چسبد!